دل من میخواهد که بدانی بی تو، که بدانی هردم اشک از چشم غمینم زپس خاطره ها ریزان است
و بدانی هر شب،دلم اندازه زیبایی ماه از پس سختی دوریت زمن خونین است
و بسا نیک بود که بدانی باز هم
گل نرگس، سینه را باز سپر کرده که تا شاید بعد از این باد خزان چشم در چشم ترش بازکنی
لعل بر روی لبش باز کشی،عقده از تنگ دلش باز کنی،موی بر روی سرش شانه کنی
...
بخدا ،اشک تمنای دویدن به رخ سرخ و سفیدم به دل سرد سحرهای جدایی دارد
آه...باز هم خوب بود که بدانی
قد رعنای سپیدار محل ،سرخی روی رز سرخ قشنگ
چهچه مرغ غزل خوان جوان ،لرزش بید بلند مجنون
همه در پیش هنرهای تو کسرند بدان
باز هم میخواهی که بدانی بی تو نفسم سخت فشرده ،آه دل سرده و فسرده
اشک لرزان و شکننده قطراتش پی هم می ریزند
باز میدانی که دست ها لرزانند چشم کم سو شده است
اما !باز شوق دیدار تو را از پس بارش باران ،
زخدای آسمان می خواهند
...
سجاد دلیر